مسعود بهنود:آقاي گلستان شما اگه قرار باشه زندگيه خودتونو شروع بکنيد از کجا شروع ميکنيد؟ ابراهيم گلستان:از اينکه پدرم با مادرم بخوابه؛ مسعود بهنود:خب،نه اينم يه شروعيست البته...!!!
خدا خسته بود؛ از بزرگ بودن و اينکه همه براي عيد ديدني ميومدن پيشش کلافه شده بود حالش از روبوسي کردن به هم ميخورد فقط ميخواست تنها باشه...!!! پ.ن:خدا کلي تو دلش از خودش تشکر کرد که سيد نبود؛ طاقت عيد غدير رو ديگه نداشت.
خدا در دستشويي نشسته بود و فکر ميکرد که ناگهان آب قطع شد؛ درمانده بود و به زمين و زمان و جبرئيل که به ماموريت رفته بود ناسزا ميگفت مانده بود با يک وجب ته مانده آبِ آفتابه چه کند...!!!