۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

بي آبي

خدا در دستشويي نشسته بود و فکر ميکرد
که ناگهان آب قطع شد؛
درمانده بود و به زمين و زمان و جبرئيل که به ماموريت رفته بود ناسزا ميگفت
مانده بود با يک وجب ته مانده آبِ آفتابه چه کند...!!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر